رجینا فلانجی، کن ادامز

ساخت وبلاگ

دیروز رفتم جایی ک بیشتر از یکساله ک می خواستم برم اما می ترسیدم. ترس از دیده شدن، ترس از برخوردی ک میشه، ترس از نتیجه ش، ترس از بعدش، از روزهای بعدش، از تلفظ اسمم، سنم، شماره م،..

اما بالاخره این کار رو کردم. باید کاری می کردم. موندن تو ی شک بزرگ بی فایده بود. شکی ک من رو ب تو گره کور میزد.

ب ساختمونا نگاه کردم و یکی رو انتخاب. زنگ. و صدای بفرماییدی ک از جایی دور شنیده شد. بزرگ بود، شیک، بوی خوبی می اومد. و پرسید خانومِ...؟ و بی اراده کلمات خارج شدند.

سارا

سارا هاشمی

هاشمی رو با مکثی یک ثانیه ای گفتم و سعی کردم با لبخندی این تردید رو ماستمالی کنم.

29 ساله

وقتی در جواب شمارتون، اون اعداد رو ردیف می کردم از درون ترس اینکه بگه لطفا تکرارش کنید ضربانم رو ب نصف کاهش داد. تنها چیزی ک می دونستم 09 بود، بقیه رو یادم نمی اومد.

و هر بار در خلال حرفاش می گفت خانوم هاشمی، ذهنم می رفت سمت زن داداش زندایی، یا سمت آقای هاشمی، معلم جدید آموزشگاه، و هر هاشمی نامی ک یکبار تو زندگیم از نزدیک دیدم. من نبودم..

من سارا هم نبودم. من 29 سالم نبود، من تنها انگشت هایی با ناخن های کوتاه قرمز بودم ک دکمه ی دوم از پایین یونیفرمم باز بود. من تنها کیف مشکی بدستی بودم ک کادوی تولد مامانم توش بود.

و پاره کرد. بند نامرئی اتصالم ب تو رو.

نیستی و ترس های کوچک بزرگ می شوند..

و مهم نیست چندشنبه است

و مهم نیست ک ساعت چند است..

عشق یعنی ب تخم ماهی ها.....
ما را در سایت عشق یعنی ب تخم ماهی ها.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanew08 بازدید : 198 تاريخ : شنبه 17 تير 1396 ساعت: 8:45